یه پسر خاله دارم داره میره کلاس سوم ابتدایی
این بچه خیلی شیطونیه در عین حال باهوش
اسمشم حسینِ
این وقتی بچه بود خیلی به من وابسته بود یعنی اصا یه وضی
تازگی هم یه داداش کوچولو داره به اسم احسان
چند وقت پیش که خونه مادرجون جمع شده بودیم خالم تعریف کرد
داشتم با حسین حرف میزدم بهم میگه مامان من زن آیندمو خودم انتخاب میکنما
مامانش گفت نه ببین ما واسه دایی انتخاب کردیم واسه عمو انتخاب کردیم
بزگترا باید انتخاب کنن
اینم نه گذاشت نه برداشت برگشته میگه اونا بی عرضن :|
خالم بهش گفت تو دختر بیاری من باید بزرگش کنم چون دختر ندارم بعد شبا هم باید پیش خودم بخوابونمش
یهو حسین برگشت گفت :عهه مامان نههههههه بچه شب باید پیشه مامان باباش بخوابه!!!!
مگه تو میذاشتی شب پیشه کسی بخوابم؟
بچه منم شب باید پیشه من و زنم بخوابه دیگه
خالم:
بعد گفت مامان میام همینجا تو خونه تو باهم زندگی کنیم تو واسه زن من غذا درست کن زنم از کار میاد خستست
یکم دیگه فک میکنه میگه واااای مامان اگه زنم از تو بدبگه من شرمنده بشم چی؟؟
خالم میگه همچین زنی واسه ازدواج خوب نیس
بعد حسین سرشو تکون میده میگه پس بیچاره بابا با تو چی میکشه!!!!
حالا همه ی ما=)))))))))))))))))))))
یعنی خونه رفت هوا
بچه های این دوروزمونه گودزیلان بخداا
ما همسن اون بودیم اصا نمیدونستیم ازدواج چی هس!!!